در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را