این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!