از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
شعرم به مدح حضرت زهرا رسیده است
روی زمین به عالم بالا رسیده است
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
فاطمهای که عقلها، محو عبادتش بوَد
نقش به چهر دوستان، مُهر ارادتش بوَد
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
قیامت غم تو کمتر از قیامت نیست
در این بلا، منِ غمدیده را سلامت نیست