پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید