بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده