قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
دو جلوۀ ابدی از درخششی ازلی
به خُلق و خو، دو محمد؛ به رنگ و بو دو علی
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو