بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟
دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
ماه عشق است ماه عشّاق است
ماه دلهای مست و مشتاق است
پیغمبر اعظم که به عصمت طاق است
در خُلق عظیم شهرۀ آفاق است
بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت
در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!