ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ شعرت سورۀ یاسین نخواهد شد
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد