حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم