با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟