باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود