پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت