حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم