از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
تابید بر زمین
نوری از آسمان
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم