کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
هرکس هر آنچه دیده اگر هرکجا، تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
دنیای با حضور تو دنیای دیگریست
روز طلوع سبز تو فردای دیگریست
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام
ای باخبر ز درد و غم بیشمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش
یک گل، نصیبم از دو لب غنچهفام کن
یا پاسخ سلام بگو، یا سلام کن!
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست
بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت
در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت
دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
از من هزار بار ولی جان گرفته بود!
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شیطان به بیت حیّ تعالی چه میکند؟
آتش به گرد خانۀ مولا چه میکند؟
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
ای لهجهات ز نغمۀ باران فصیحتر
لبخندت از تبسم گلها ملیحتر