من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
زمان! به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!
علی آن شیر خدا، شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب