این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را