آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ