به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
دختر خورشید و ماه، زهرۀ زهرا
آن که کرامات او گذشته ز احصا
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت