آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
کسی که جان عزیزش، عزیز، پیشِ خداست
به جان هرچه عزیز است، سیدالشهداست
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی