هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
دست خدا پردۀ شب را شکافت
صبح شد و نور خداوند تافت
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایهنشین چند بود آفتاب
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
گفتم به دل، که وقت نیایش شب دعاست
پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست