زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
در نام رقیه، فاطمه پنهان است
از این دو، یکی جان و یکی جانان است