ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
یک چله انتظار به پایان رسیده است
پایان شام تیرۀ هجران رسیده است
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
شعرم به مدح حضرت زهرا رسیده است
روی زمین به عالم بالا رسیده است
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
فاطمهای که عقلها، محو عبادتش بوَد
نقش به چهر دوستان، مُهر ارادتش بوَد
صبح شور آفرین میلادت
لحظهها چون فرشتگان شادند
هرکس هر آنچه دیده اگر هرکجا، تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت