از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
غم داغ تو را با هیچکس دیگر نخواهم گفت
برایت روضه میخوانم ولی از سر نخواهم گفت
مگر چه کیسهای از نور داشت بر دوشش؟
که وقت دیدن او ماه بود مدهوشش
وضو گرفتم و کردم به رب عشق توکل
زدم به رسم ادب بعد از آن به خواجه تفأل
و جنس درد تو از جنس روضهٔ حسن است
غریب خانهٔ خود! غربت تو در وطن است
شکستهاند قلمها و بستهاند دهانها
نشستهاند قدمها و خستهاند توانها
در آستانش شمس میآید به استقبال
ماه و زمین و زهره و ناهید در دنبال
روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان نام او باید معزّ المؤمنین باشد
گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست
به مسجد میرود معنا کند روح عبادت را
به مسجد میبرد با خود علی امشب شهادت را