غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد