میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
غمگین زمین، گرفته زمان، تیرهگون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
آن شب که کوفه شاهد ننگی سیاه بود
در گریه آسمان و زمین تا پگاه بود
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند