خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد