حاجیان را گفت: آنجا کعبه عریان میشود
در طواف کعبه آنجا جسمتان جان میشود
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت