کربلا
شهر قصههای دور نیست
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم