خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم