باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری