کربلا
شهر قصههای دور نیست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم