چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
خجسته باد قدوم تو، ای که بدر تمامی
فروغ دیدهٔ ما، مهر جاودانهٔ شامی
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش