تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند