کربلا
شهر قصههای دور نیست
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند