تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود