نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست