در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی