سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند