تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند