سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را