این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند