با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست