دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید