سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش