عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است