بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند