شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند