آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند