از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت